نقد فیلم های مطرح سینما

هر کی نبینه از دست داده

نقد فیلم های مطرح سینما

هر کی نبینه از دست داده

همشهری کین

«جرج ارسن ولز» در ماه می سال 1915 در آمریکا به دنیا آمد پدرش ریچارد ولز صاحب چندین کارخانه واگن سازی و مادرش پیانیست بود جرج به مادرش علاقه فراوان داشت و در سن سه سالگی برای اولین بار در اپرای شیکاگو بر روی صحنه ظاهر گشت، مادرش به او خواندن آثار شکسپیر و نواختن پیانو را آموخت اما او مادرش را در سن نه سالگی از دست داد و دوران تنهایی او آغاز شد.


ولز یازده سالگی در دبیرستان «تاده» ثبت نام کرد و توانست به تئاتر دبیرستان راه پیدا کند واولین نمایش خودش را با نام«دکتر جیکل و مستر هاید» کارگردانی کرد به طوری که توجه روزنامه های محلی را به خود جلب نمود و او را اعجوبه نامیدند.


او بیش از 30 نمایش را کارگردانی و اغلب بازی کرد. او در سال 1931 به ایرلند سفر کرد و خودش را در تئاتر دوبلین به عنوان بازیگری حرفه ای معرفی کرد در آن هنگام او تنها 16 سال داشت. او درسال ۱934 توانست اولین فیلم کوتاه خود را با نام «قلب پیر» که چهار دقیقه بود بسازد.


وی در سال 1936 تئاتر «مرکری» را بنا نهاد و با نمایش هایی چون«مکبث» و «گهواره تکان می خورد» موقعیت خود را در تئاتر تثبیت کرد.


ولز با تلاش خود از تئاتر مرکری به رادیو و بعد به هالیود راه یافت. او «همشهری کین» را در سال 1941 با شجاعت و همراه ایده های نو برای روایت داستان در هالیود آماده کرد. این فیلم پر از ابتکارات تازه در تصویربرداری در زمان خود بوده است.


در همشهری کین داستانی به زبان نمی آید بلکه خاطره ها بازگو می شوند.


این فیلم داستان سرمایه دار با نفوذ ی به نام «چارلز فاستر کین » است که داستان زندگی او را از زمانی که کودکی تنگ دست است وبر اثر یک اتفاق ثروت من می شود و نهایتا در بزرگسالی به به دنبال آرمان هایی چون آزادی مردم روزنامه و... می رود که در طول حیاتش به خاطر غرورش همه دوستان خود را از دست می دهد ودر انتها با از دست دادن همسرش در عمارت زیبا و ودلگیرش تنها چشم از جهان می بندد.


همشهری کین از سایه و تاریکی بهره برداری فراوانی کرده است. ولز می خواست رنگ زندگی را به مرئم نشان دهد و این کار را برای اعتراض به ثروت و شرایط زمان خود ساخته است.


انسانی که به کشف خود دسته زده و برای جایگزین کردن نداشته های خود که همان عشق است می خواهد کار های فوق العاده ای انجام دهد این موضوع از آنجا آشکار می شود که فاستر جوان از اداره ثروت خود سر باز می زند و می خواهد مدیریت یک روزنامه ورشکسته را به عهده بگیرد.


او آدمی است که در اصل تنها ست اما سعی در کتمان این موضوع دارد. کین فردی در هم ریخته و نامنظم به لحاظ روحی و فکری است و او به مادر خود وابسته است و با از دست دادن مادرش دچار بحرانی شدید می شود . کین در حالی وانمود می کند با واقعیات زندگی می کند که ذهنیاتش او را به زنجیر کشیده اند.


داستان از نابودی و مرگ آغاز می شود و یک خط سیر افقی از زندگی انسانی که زمانی سعی در نجات جامعه خود دارد.فیلم از انتها وبر اساس روایتی کسسته شکل می گیردکه به بازسازی زندگی کین با استفاده از فلاش بک های متعدد می کند.


در ابتدای فیلم شناسنامه ای از زندگی جان فاستر کین در اختیار مخاطب قرار می دهد تا بهتر شکل گیری کین در لایه های ذهن تماشگر بنشیند. دو دریچه که در ابتدای فیلم دیده می شوند ودر قسمت بالای دیوار نوری که فضای سیاه اتاق را می شکافد که تمثیلی از شروع و ورود به دنیای جدید و کشف زندگی کین است.


غنچه رز چیست؟ سوالی است که باید پاسخ آن را از دل زندگی مردی که تاثیر بسزایی در جامعه خود داشته است بیرون کشید.


یکی از همکاران او این غنچه را به رابطه ای از دست رفته تعبیر می کند، مردی با وجود متضاد که در لجامعه به دنبال گم گشته ذهن خود است.


ایجاد فضای اکسپرسیونیستی، استفاده از نور های تند، بازی های کاملا طراحی شده و بسته همچنین موسیقی که در زیر متن فیلم ایجاد فضایی سخت و سرد را با استفاده از ساز های زهی می کند. این عناصر شاخص اکسپر سیونیسم و همان برتری ذهنیت بر عینیت است.


در طول مکالمه ایی در دفتر کار روزنامه به این نکته اشاره می شود که کین مایل است همه او را دوست داشته باشند اما او کسی را دوست ندارد،چرا؟


پسری که بیکباره از فقر به ثروت می رسد و معدن بی ارزش او تبدیل به سرمایه ای عظیم می شود تا او را از دنیای زیبایش جدا کند ودر برابر آن احساس خود یعنی مادر و سورتمه اش که همان غنچه رز است را از دست می دهد و حال او سرگردان رویا های خویش است.


تاکید کارگردان بر نشان ندادن واضح چهره ها در برخی از صحنه های فیلم که انتقال پیلم کارگردان را میسر می سازد. ایجاد فضای ایستا و تلاش کین برای اعتراض به جامعه بورژوازی، مقاومت در برابر آن که این مهم ناممکن است، چون خود او نیز در رفاه کامل زندگی می کند. همچنین وجود عدم توالی زمان در این فیلم باعث می شود تا بتوان زوایای مختلف زندگی این مرد را به وضوح دید.


اوآرمان شهر خود را می سازد تا شاید در آن به آرامش برسد وجود مجسمه های فراعنه در قصر او نشان از قدرت طلبی دارد اما این قدرت طلبی با آرامش ظهور کرده است و خود را در جامعه تزریق می کند. تا همچون نوح جاودانه شود.


به نظر می رسد ولز در این فیلم دست به باز سازی زندگی خود زده است. المان های از پدر خود و به تصویر کشیدن مادرش و علاقه خودش به نوازندگی پیانو و بازی درز اپرا.


ولز در بیشتر آثارش رفتاری خود پسندانه از خود نشان می دهد و به ترسیم شخصیتی متضاد و بیش اندازه بزرگ می پردازد که در آنها اختلاف خوبی و بدی به وضوح دیده می شود.


استفاده از یک موقعیت در فیلم وقرارگرفتن شخصیت ها در وضعیت های گوناگون باعث می شود تا فیلم پر از نقاط اوج وفرود کوچک و بزرگ باشد.


برای اینکه کارگردان بتواند تمامی زندگی این فرد و نوسانات روحی، اجتماعی،سیاسی واقتصادی این شخص و مقطع تاریخی که در آن زندگی کرده است را به تصویر بکشد نیاز به فضایی پر هیجان و ریتمی تند داشته و ولز توانسته به خوبی وقایع را یکی پس از دیگری قرار دهد تا به هدف خود نزدیک گردد.


تلفیق فضا ها و موقعیت ها از مهمترین فاکت هایی است که کارگردان بر آ نپا فشاری دارد و از آنجا می توان به این مهم پی برد که برای پلان های گفتگوی خبرنگار با همسر کین از نمای بالا و از سقف کافه آغاز می شود که خود تبلور دید وسیع کارگردان است.


اعتقاد مقوله ایست که اگر به آن سنتی نگاه شود باعث سقوط می شود، این نکته ایی است که باعث نابودی کین می شود و در جریان رقابتهای انتخاباتی به هنگام جارو کردن خیابان، افول تدریجی او به تصویر کشیده می شود.


رابطه ی بین انسان ها صوری و مجازی است، همسر دوم کین می خواهد خواننده و بازیگر اپرا شود و به این علت با او همراه می شود اما هنگامی که دنیای خود را دور از چارلز می بیند او را ترک می کند کین نیز که به دنبال آرامش مادر از دست داده خود است وهنگامی که همسرش او را ترک می کند در هم می شکند.


این فیلم را می توان نوعی بازشناخت انسان قرن 20 نامید که سعی در دگرگونی وجود خود دارد اما...!

نقد سریال lost



گمشدگان1


شما چه‌قدر سریال می‌بینید؟! و در این تماشای دنباله‌دار، به دنبال چه هستید؟ به عبارت روشن‌تر، از یک سریال چه انتظاراتی دارید؟ فقط به دنبال سرگرمی و گذران اوقات فراغت هستید یا در ازای معامله‌ی زمانتان، به کسب چیز باارزشی در کنار سرگرمی فکر می‌کنید؟ این‌ها سوالاتی بودند که باعث شدند به فکر بررسی هرچند اجمالی، سریال‌های معروف دنیا در این ستون کوچک بیافتم و حاصل، نوشته‌ی پیش روست. هفته پیش قسمت اول پرونده نگاهی به سریال‌های خارجی را در همین ستون خواندید. در آن نوشته، به سریال معروف «فرندز» پرداخته‌ و قول داده‌بودیم در قسمت دوم نگاهی داشته‌باشیم به سریال معتبر و پربیننده‌ی «لاست» محصول سال‌های 2004 تا 2008 که از شبکه ABC پخش شده و با استقبال گسترده‌ی مخاطبین همراه بوده‌است.


«لاست» و تجربه‌ی گم‌شدن در زمان و مکان!
داستان «لاست» از آنجا شروع می‌شود که هواپیمای مسیر سیدنی-لس‌آنجلس، بر فراز جزیره ناشناسی در اقیانوس آرام دچار سانحه می‌شود و سقوط می‌کند. اما گروهی از مسافران این پرواز جان سالم به در می‌برند و به انتظار کمک می‌نشینند. تا اینکه بعد از گذشت چندین روز هیچ خبری نمی‌شود و ناچار می‌شوند از پس زندگی در یک جزیره متروک در منطقه‌ای گرمسیر بربیایند و این آغاز ماجراست چرا که از شواهد امر پیداست که جزیره متروک نیست و «دیگران»ی در جزیره زندگی می‌کنند چون شب‌ها صداهای وحشتناکی شنیده می‌شود و روزها اتفاقات عجیبی می‌افتد.

سبک کلی سریال معما گونه‌است و با یافتن هر پاسخ چندین سوال تازه بوجود می‌آید. هر قسمت 42 دقیقه‌ است که علاوه بر ماجرای اصلی، هر بار که شخصیتی در مرکز توجه قرار می‌گیرد، گذشته‌ای از او نمایش داده می‌شود که اطلاعاتی مربوط به دورهٔ قبل از سوار شدن به پرواز به ما می‌دهد و به کمک همین فلاش‌بک‌ها مخاطب به تدریج با زندگی شخصیت‌های اصلی داستان آشنا می‌شود. شخصیت‌هایی که هر کدام از یک نژاد، طرز تفکر و فرهنگ متفاوتند و این‌گونه مخاطب متوجه عکس‌العمل‌های کاراکترها که ریشه در گذشته‌ی هرکدامشان دارد، می‌شود. در این سریال از هر قاره، نماینده‌ای وجود دارد. از آسیا، استرالیا، آمریکا، اروپا، آفریقا و حتی قطب که یک خرس قطبی است! شاید یکی از مسائلی هم که باعث جذب بی‌سابقه مخاطب برای این سریال شده، همین نکته‌ی ظریف باشد که باعث می‌شود تقریبا تمام بینندگان به راحتی با شخصیت‌ها همزادپنداری کنند.

شاید شما هم تا اینجا تصورتان نسبت به این سریال، چیزی شبیه «رابینسون کروزوئه» بوده. بله! خیلی از بینندگان هم ابتدا همین تصور را داشته‌اند. اما
«گمشدگان» یک مجموعه علمی تخیلی است که توجه ویژه‌ای به علوم مختلف از جمله روانشناسی، جامعه‌شناسی و فلسفه دارد و حتی نام بازیگران سریال از نام فلاسفه‌ای چون جان لاک، دیوید هیوم و ... گرفته شده‌است!
«لاست» یک تیم 18 نفره نویسندگی دارد که تعریف جدیدی از کاربرد فلاش‌بک ارائه داده‌اند. بیننده با این فلاش‌بک‌های بی‌شمار، به دنبال جمع‌آوری تکه‌های پازل به ظاهر بی‌انتهایی می‌رود و خیلی زود می‌فهمد که این یک سریال برای دیدن و رد شدن، نیست. نکته تامل‌برانگیز دیگری که در این سریال وجود دارد این است که مجموعه متکی به یک قهرمان نیست. بلکه هر شخصیت در زمانی که مورد توجه قرار می‌گیرد، سعی می‌کند در واقع خودش را پیدا کند و از رنج‌های درونی‌اش رها شود.

سریال Lost (گمشدگان) که سه سال از شبکه ABC پخش شده. مجموعه‌ای پرطرفدار و جنجالی است که تا به حال در سه فصل (هر فصل 23 اپیزود 42 دقیقه‌ای) ساخته و پخش شده و اپیزودهای مختلفی از فصل چهارم آن نیز در سایت سریال، برای علاقمندان گذاشته‌شده تا بتوانند قبل از پخش فصل چهارم، آنها را ببینند. گمشدگان طی سه سال نمایش، جوایز زیادی کسب کرده و چند صدهزار نفر، قسمت‌های مختلف آن را از شبکه‌ بیت تورنت و شبکه‌های پی‌توپی، دانلود کرده و دیده‌اند. لاست تصاویر زیبایی دارد چون در جزایر قناری تصویربرداری شده و به دلیل بازیگران پرتعدادش، سریال پرهزینه‌ای نیز به شمار می‌رود.

خیلی عجیب نیست که وقتی یک فیلم یا سریال بین مردم محبوب می‌شود، تعداد بی‌شماری وبلاگ و وبسایت برایش ساخته شود اما با یک سرچ ساده اینترنتی متوجه می‌شوید که وبلاگها و وبسایتهایی که به طور اختصاصی برای سریال «لاست» راه‌اندازی شده‌اند، بیشتر از حد معمول هستند تا آنجا که حتی روزنامه‌های معتبر «واشنگتن پست» و «یواس‌ای تودی» همزمان با پخش فصل دوم این سریال اقدام به راه‌اندازی وبلاگ‌های ویژه برای علاقه‌مندان آن کرده‌اند که نشان از محبوبیت ویژه‌ی این سریال در سراسر جهان دارد. اما جالب‌تر اینکه ده‌ها کتاب در مورد محتوای ادبی، فلسفی، جامعه‌شناسی و… این سریال به چاپ رسیده است. برای درک بهتر محبوبیت و تاثیرات این سریال، بد نیست نظر دو بیننده ایرانی که در وبلاگشان درباره این سریال، نوشته‌اند را هم ذکر کنم. یکی از بینندگان در وبلاگش این‌گونه می‌نویسد:« غیر ممکنه شما این سریال رو تماشا کنید و حاضر نشید که راجع به بعضی از مسایل مورد بحث در سریال سرچ کنید و سوال براتون پیش نیاد. خود من که خیلی چیزها از این سریال یاد گرفتم تازه خیلی مواقع هم حتی خوابش را می‌دیدم!» و این هم یک نظر تامل‌برانگیز:« گم‌شدگان را چه ساده ببینید چه پیچیده، باز هم از آن لذت خواهید برد. چرا که موقعیتى خلق مى‌کند که تمام انسانها خواهان تجربه‌اش هستند. گم شدن و فراموش کردن زندگى پیشین، که می‌تواند شامل تغییر هویت، فراموشى خطاهاى گذشته و آغاز کردنى دیگر باشد، این گم شدن تنها مکانى نیست و زمانى نیز هست.»
منبع :روزنامه اصفهان زیبا، صفحه سینما و تلویزیون، پنجشنبه 2خرداد 1387


بر باد رفته

حالا پس از گذشت نزدیک به هفتاد سال از اولین نمایش بربادرفته، می‌توان همچنان آن را یکی از محبوب‌ترین‌های فیلم‌های تاریخ سینما قلمداد کرد. هرچند بعدا آثار بسیاری ساخته شدند که در هنگام نمایش رکورد فروش این فیلم را شکستند.
اما با مرور زمان و با گذر سال‌ها و در طی نمایش‌های بعدی، همچنان بربادرفته به جایگاه اولیه‌اش بازگشت و رکورد محبوب‌ترین و پربیننده‌ترین فیلم تاریخ سینما را حداقل تا پنجاه سال پس از ساخته‌شدن‌اش، برای خود نگه داشت.
بر بادرفته یکی از نمونه‌های استثنایی سیستم فیلم‌سازی استودیویی در سال‌های طلایی‌ هالیوود بود و مشخصه‌های این نوع سینما و آن دوران را یکجا و به طرزی تمام و کمال به نمایش گذاشت. هنگامی که مارگارت میچل برای اولین بار شروع به نوشتن رمانی کرد که هنوز نامی برایش انتخاب نکرده بود و وقایع‌اش در دوران اوج جنگ‌های استقلال آمریکا می‌گذشت، نمی‌‌دانست که در حال نوشتن بزرگترین رمان آمریکایی است. او در گفتگویی اظهار داشته بود که امیدوار است کتابش حداقل پنج هزار نسخه فروش کند تا ناشر متضرر نشود. اما در ظرف کمتر از یک سال کتاب یک میلیون نسخه فروش رفت و نیویورک تایمز آن را بهترین داستان درباره جنگ‌های داخلی آمریکا نامید و کسانی هم آن را با جنگ و صلح تولستوی مقایسه کردند. دیوید. ا. سلزنیک تهیه‌کننده معروف آمریکایی حقوق ساختن فیلمی برمبنای داستان این کتاب را به مبلغ پنجاه هزار دلار از میچل خرید و پس از موفقیت فیلم پنجاه هزار دلار دیگر به عنوان قدردانی برای او فرستاد. بربادرفته از آن فیلم‌هایی است که جزئیات ساخته شدن‌اش، وقایع پشت صحنه آن، سیستم انتخاب بازیگران، نظارت تهیه‌کننده، عوض شدن کارگردان‌ها و ... شاید به اندازه خود فیلم جذاب و شنیدنی باشد. یکی از مهم‌ترین نقاط قوت فیلم در کنار باقی مواردی که به آنها خواهیم پرداخت، حضور کلارک گیبل و ویوین لی به نقش‌های اصلی در آن بود. نخستین انتخاب برای ایفای نقش رت باتلر، کلارک گیبل بود. اما او با کمپانی مترو قرارداد داشت و مترو هنوز خود را وارد پروژه نکرده بود. به همین دلیل سلزنیک افراد دیگری را انتخاب می‌کند. مثل گری کوپر. اما کوپر فاقد آن طنز ظریف و بی‌قیدی و مشخصات دیگری بود که در شخصیت رت باتلر توصیف شده بود. پس از کوپر از رونالد کولمن و وارنر باکستر برای بازی در این نقش اسم برده می‌شود. در نهایت خواننده‌ها و تماشاگران رمان کلارک گیبل را مناسب‌ترین گزینه عنوان می‌کنند و اولین قدم برداشته می‌‌شود. یافتن بازیگر برای نقش اسکارلت دشوارتر بود و یکی از جنجالی‌ترین اتفاقات پشت صحنه و پیش‌تولید فیلم را رقم زد. تقریبا همه بازیگران زن هالیوود برای بازی در این نقش داوطلب می‌شوند و یکی از بزرگ‌ترین رقابت‌های تاریخ سینما برای تصاحب یک نقش شکل می‌گیرد. پس از گذشت دو سال و صرف صدها هزار دلار هنوز هالیوود به نتیجه‌ای نرسیده است. در نهایت سلزنیک مجبور می‌شود که فیلمبرداری را بدون مشخص شدن بازیگر زن اصلی فیلم شروع کند. روز یازدهم دسامبر 1938 نخستین صحنه فیلم که مربوط به فصل آتش‌سوزی آتلانتاست، شروع می‌شود. در همین روز برادر سلزنیک که در صحنه فیلمبرداری حضور دارد، زن جوانی را که کنارش ایستاده به او معرفی می‌کند. یک بازیگر انگلیسی که سابقه چندانی ندارد و نام‌اش ویوین لی است سلزتیک تست‌های دشواری از او می‌گیرد و سرانجام پس از کش و قوس‌های بسیار تکلیف اسکارلت اوهارای فیلم مشخص می‌شود. فیلمبرداری که با کارگردانی جورج کیوکر آغاز شده بود، به دلیل اختلافات او با کلارک گیبل، متوقف می‌شود و در نهایت سلزنیک کیوکر را کنار می‌گذارد. هرچند در نسخه نهایی فیلم سه صحنه وجود دارد که کیوکر آنها را کارگردانی کرده: تولد بچه ملانی، حمله سربازها به تارا و مرگ بانی. پس از کیوکر چهار کارگردان برای ادامه کارگردانی بر باد رفته در نظر گرفته می‌شوند که در بین آنها ویکتور فلمینگ انتخاب می‌شود. او کسی است که می‌تواند به سرعت خود را با شرایط وفق دهد و در همان سال جادوگر شهرزمرد را ساخته بود. ضمن این که پیش از این چند بار با گیبل هم همکاری کرده بود. هر چند فشردگی کار آنقدربود که فلمینگ در پایان بیمار می‌شود و سام وود چند صحنه پایانی را فیلمبرداری می‌کند. فیلمبرداری در اول جولا‌ی 1939 تمام می‌شود و روز پانزدهم دسامبر 1939 در آتلانتا برای نخستین بار نمایش داده می‌شود. ایالت جورجیا در التهاب نمایش فیلم به سر می‌برد و به گفته موسسه گالوپ در همان سال حداقل 56 میلیون نفر در آمریکا بی‌صبرانه در انتظار نمایش فیلم‌اند. پس از نمایش فیلم، آن پیروزی تمام عیاری که همه در انتظارش بودند اتفاق می‌افتد.

در آن سال بر باد رفته جوایز اسکار را درو می‌کند: ویوین لی اسکار بهترین بازیگر زن را از اسپنسر تریسی دریافت می‌کند. اما کلارک گیبل مبارزه را به رابرت دانت (که در خداحافظ آقای چیپس بازی کرده)‌ می‌بازد و اسکار به دانت تعلق می‌گیرد. هتی مک دانیل برای ایفای نقش مامی، نخستین بازیگر سیاهپوستی است که موفق به دریافت اسکار می‌شود. هالی لی‌کرن و جیمز نیوکام برای تدوین، ارنست هالر و دستیارش برای فیلمبرداری، سیدنی هاوارد (که پیش از مراسم درگذشت)‌ برای فیلمنامه ویلیام کامرون منزیس برای طراحی صحنه، ویکتور فلمینگ برای کارگردانی و سرانجام خود سلزنیک به خاطر تهیه‌کنندگی فیلم، دیگر کسانی‌اند که به خاطر بر باد رفته موفق به دریافت جایزه اسکار می‌شوند.

از دیگر بازیگران مطرح فیلم می‌توان از سلی هاوارد نام برد که با اکراه بازی در نقش اشلی ویکلز را پذیرفت. چون معتقد بود که این شخصیت ضعیفی است و جا برای کار ندارد. اما سلزنیک با وعده همکاری‌های بعدی او را راضی به بازی در این نقش کرد. هر چند اولیویا دو هاویلند به نقش ملانی همیلتون از همان ابتدا مشتاق بازی در این نقش بود و برای حضور در این پروژه از استودیوی برادران وارنر که با آن قرارداد دارد اجازه می‌گیرد و در بر باد رفته بازی می‌کند و پس از این فیلم با استودیوی برادران وارنر بر سر حق انتخاب نقش درگیر شد و مدتی از سینما دور ماند. هر چند در نهایت توانست برادران وارنر را شکست دهد و خود را از قید و بند سیستم استودیویی برهاند. گذشته از نقش‌آفرینی خوب توماس میچل به نقش جرالد اوهارا، باید از بازی خوب و درخشان هتی مک‌دانیل به نقش مامی هم یاد کرد که هوشمندانه طنزی را به شخصیت مامی افزود که در رمان میچل وجود نداشت، اما این جنبه از شخصیت او به مذاق تماشاگرها خوش آمد و همین جنبه از بازی او بود که اسکار را نصیبش کرد.

آنچه باعث می‌شود پرداخت به این حواشی و ذکر جزئیات پشت صحنه فیلم در این مطلب ارجح‌تر بر پرداختن به خود فیلم و تحلیل و بررسی آن باشد، این است که شاید کمتر کسی باشد که فیلم را ندیده باشد، درباره آن نخوانده باشد و نه تنها خاطره سینمایی که بخشی از خاطرات زندگی‌اش با این فیلم گره نخورده باشد. نشریه آتلانتا در یک بررسی آماری سال 1989 به بهانه 50 سالگی بر باد رفته نشان داد که تماشاگران بسیاری هستند که جنگ ستارگان یا ایندیانا جونز‌ها را ندیده‌اند اما کمتر کسی پیدا می‌شود که بر باد رفته را ندیده باشد. وگرنه می‌توان درباره ابعاد مختلف فیلم ساعت‌ها صحبت کرد. می‌توان از این گفت که بر باد رفته پدیده‌ای در سال‌های طلایی دهه 30 و 40 هالیوود و بارزترین و شاید موفق‌ترین نمونه نظم و انضباط فیلمسازی در سیستم استودیویی بود که تبدیل به سند و نشانه‌ای از یک دوران شد و حتی کسانی که فیلم را دوست ندارند، نمی‌توانند منکر شوند که مشابه این پدیده بعدها دیده نشد.

می‌توان از عظمت و شکوه فیلم گفت و این که چطور ماجرای عاشقانه فیلم، بلندپروازی‌های اسکارلت، شیوه عشق‌ورزی رت، وفاداری اشلی و ملانی و همه روابط شخصیت‌ها چطور بر پس‌زمینه‌ای چنان شکوهمند از جنگ‌های داخلی آمریکا قرار گرفته و چطور فیلم در عین وفاداری به قواعد ملودرام و رمانتیسیم، توانسته تصویری از رنج و تعب حاصل از جنگ و حتی تصویری دقیق از آن مقطعی که داستان در آن جریان دارد، ارائه دهد. ضمن این که فیلم یکی از نمونه‌های مثال زدنی اقتباس از یک رمان به شمار می‌رود. رمان پرحجم و پرورق مارگارت میچل (که تنها رمانی بود که این نویسنده نوشت)‌ به بهترین شکل به فیلمنامه تبدیل شد و کمتر کسی یافت می‌شود که پس از خواندن رمان فیلم را ببیند و از آن ناراضی باشد. فراتر از اینها فیلم توانسته آن تصوری را که خواننده رمان از شخصیت رت باتلر و اسکارلت در ذهن داشته، تقریبا با موفقیت تجسم ببخشد و این یکی از دشوارترین کارها در فرآیند اقتباس ادبی است. سال‌ها پس از ساخته شدن فیلم همچنان بر باد رفته اثر باشکوهی است و داستان باشکوهی را تعریف می‌کند. اسکارلت اوهارای خودرای، مغرور، تنوع‌طلب، تباه شده و گرفتار در چنگال فقر، همچنان یکی از به یادماندنی‌ترین شخصیت‌های زن در تاریخ سینماست و بخش عمده‌ای از این دوام و پیوستن به خاطره‌های ادبی مدیون بازی درخشان و بی‌نقص ویوین لی است.

پایان فیلم هم همچنان یکی از تلخ‌ترین و دوپهلوترین پایان‌های تاریخ سینماست. اسکارلت پس از مرگ ملانی و پس از این که ناگهان می‌فهمد عشق واقعی‌اش رت باتلر است نه اشلی ویکلز، به سوی او می‌شتابد. اما جمله آخر رت «راستشو بخوای اصلا برام مهم نیستی» همان چیزی است که پایان فیلم را این چنین تلخ و دوپهلو رقم می‌زند. اما بعد نوبت حرف‌های اسکارلت درباره تاراست و این که هر چه باشد، فردا روز دیگری است.

نمی‌دانیم که رت باتلر برخواهد گشت یا نه و نمی‌دانیم که آیا اسکارلت موفق به برگرداندن او خواهد شد. اما فیلم در آخرین صحنه که اسکارلت در کنار تک درختی مشت‌اش را گره کرده، ما را ارجاع می‌دهد به صحنه‌ای مشابه که در آن اسکارلت قسم می‌خورد که گرسنه نخواهد ماند و اینچنین نیز می‌شود. پس شاید راهی برای برگرداندن او وجود داشته باشد.

در نهایت بر باد رفته حالا تبدیل به یکی از شمایل‌های دوران اوج فیلمسازی هالیوود و خاطره سینمایی خیلی از آنهایی شده که دورانی از زندگی خود را با فیلم دیدن و سینما رفتن گذرانده‌اند. برای ما ایرانی‌ها، عامل جذابیت مضاعف فیلم، دوبله ویدئویی درخشان و به یاد ماندنی آن است که آن را تبدیل به یکی از بهترین نمونه‌های دوران طلایی دوبلاژ ایران کرده است. واقعا تصور صدای کس دیگری به جز حسین عرفانی به جای کلارک گیبل و رفعت هاشم‌پور به جای ویوین لی دشوار است.

گذشته از نقش‌گویی این دو گوینده به جای این دو بازیگر، تعداد زیادی از استادان دوبله به جای شخصیت‌های مختلف در فیلم حرف زده‌اند که از این لحاظ می‌توان فیلم را ضیافتی برای علاقه‌مندان دوبله دانست؛ ضیافتی که در کنار ویژگی‌ها و خصوصیات خود فیلم، طعم و جلوه‌ای دو چندان پیدا می‌کند.